بعد مدتها سوار اتوبوس شدم!! از پارک وی به طرف..
اصلاً تو این عالم نبودم .. و دو ایستگاه بعد تازه فهمیدم ... بعله!!!
این روزا حواسپرتی عجب دامنم رو گرفته !! شاید قراره آلزایمر بگیرم!!
سوار اتوبس شدم که برگردم .. بعد از من مرد مسنی وارد قسمت بانوان شد !
چند بیت از حافظ رو خیلی متین و بی عیب خوند و فالهایی رو که دستش بود رو به سمت مسافرا گرفت!
یکی برگشت گفت نمیخرم.. و با لحن بدی گفت غُربتی!!!
من فقط سکوت کردم و دلم سوخت ... وهنوز فکرم مشغولشه!
کاش جواب اون زن رو میدادم ولی گاهی باید سکوت کرد و نگاه کرد!
زمان خودش به او نشان خواهد داد ، اشتباهش را...