گُلی برای همیشـه

می نویسم یادگاری تا بماند روزگاری,گرنبودم روزگاری این بماند یادگاری

گُلی برای همیشـه

می نویسم یادگاری تا بماند روزگاری,گرنبودم روزگاری این بماند یادگاری

زین پس.....

افکارم مث نخ های به هم لولیده ...بهم ریخته !اصلن مشخص نیست سر نخ ذهنم کجاست؟آیا یاری کننده ای هست که مرا یاری کند؟که بتوانم سَرِ این نخ لعنتی را پیدا کنم.چن وختی هست که دیگر حسی برای هیچم نیست.کنار اومدن با این شرایط ت..خ...م...ی...برایم سخت شده است.لعنت به هر چی ادب وشعور اضافی.من آدم شاخی نیستم.به خودم گفتم تا یادآوری کنم ...تو همونی که باختی.اما شروع کردم ساختن خودی که بر باد دادم به بهانه یه دوستِ نا دوست.

مینویسم....برای اینکه بدانم کجایم و به کجا قرار است بروم...دیگر اونی که بودم نیستم.دیگر از تظاهر خسته شدم.خودم میشوم برای خودم.


"من از اولش که اینطوری نبودم. یه روز بردنم زیر رادیکال. ازم جذر گرفتن. شدم این آلت پریشی که میبینی."