گُلی برای همیشـه

می نویسم یادگاری تا بماند روزگاری,گرنبودم روزگاری این بماند یادگاری

گُلی برای همیشـه

می نویسم یادگاری تا بماند روزگاری,گرنبودم روزگاری این بماند یادگاری

پنجره

یادم نمیاد دقیقاً چند سال قبل بود که رُمان پنجره رو خوندم .ولی  یادمه دوران دبیرستانم بود.
دیشب بعد چند سال رغبت کردم و خوندمش با بی میلی برگه هاش رو ورق میزدم.
یه جاهایی رو با دقت میخوندم. دیگه اون شور حال ۱۷-۱۶ سالگی رو ندارم .
این رمان رو توی دو روز خوندم تو حیاط  High school یه نمه بارون میاومد .
یه گوشه توی حیاط بود که عاشقش بودم دنج و آروم.
یادمه آخرای کتاب رو با این جمله ی دبیر فیزیکمون  که گفت :دختر همه سر کلاسن ها!
تموم کردم.
آقای هوشیاران مرد جوون و تقریباً خوش سیمایی بود که همیشه بخاطر بیماری دختر کوچیکش دیر به دبیرستان میاومد و زود میرفت!
نمیدونم اون روزها چرا با خوندن این کتاب که یه رمانی عشقی بود .و داستانش عشق یه دبیر و دانش آموز بود.من تحت تاثیر نبودم. و برعکس از این بنده خدا متنفر بودم .
همه ی کارهام فقط واسه این بود لجش رو در بیارم حرصش بدم.
فقط برای اینکه  از من بدش بیادالان که فک میکنم میبینم چقدر بچه بودم.
حالا چون یه استادی عاشق شده و یه شاگردی هم دل باخته ،
قرار نیست که زندگی تو هم اینطور باشه!
خدا منو ببخشه خیلی اذیتش کردم.ولی خب آخر سال دیدم همین کارهایم باعث شده که او بیشتر از همه به من توجه کنه تا بقیه:|
خب حتماً فکر کرده من پیش فعالم.....اون روزها وقتی اون رمان رو میخوندم همه ی فکر حول و حوش استاد و شاگرد بود . ولی الان با مُرور اون قصه ، فکرم رو "فانی "دختر کوچیک استاد مشغول کرد که چطور سرنوشت شومی داشت و چه سرانجامی داشته:(
نمیدونم چرا اصلاً مینا «شاگرد» و کاوه «استاد» به چشمم نیاومد:| دلم برای دخترک کوچیکِ قصه سوخت .
هیییییییییییییییییییییی روزگار !!! عمر آدم مث خاب زودگذر میمونه:|
و هر روز که میگذره دیدگاه آدمها تغییر میکنه:)