من یک دختـــــــــــــرم....
نگاه به صدا و بدن ظریفم نکُن !!!!
اگر بخواهـــــــــــــم...
تَمامِـ هَویَتـــ مَردانـ ه اَتــــ را به آتــــــــش خواهَم کشــــید (!)
پ.ن:
وقتی جَو تو را میگیرد....حـــــذفِ پستهای دیشبمو میگم!!!
خب این جَو هم بد چیزیه ها!!!
اولین کار امروز صبحم این بود بعد از بیدار شدن :)
حذف بنماییم...."مردم چقدر بیکارن بخدا!!!
نمیدونم این مَرض حذف پست چرا از جونم بیرون نمیره:|
ولی این جمله پست دیشبم جای خودش میمونه
از هیچ کار بچگیم پشیمون نیستم ، جز اینکه آرزو داشتم بزرگ شم ..
دلم می خواد برم رو پشت بوم بخوابم ولی....
دلم می خواد بدون مزاحم یه مسیر طولانی رو با دوچرخه برم ولی....
دلم می خواد دلم می خواد برم رو درخت کاج،برم اون بالای بالا ...نوک درخت وایستم ولی...
دلم می خواد غروب که میشه رو چمن زار یه جای سرسبز که غروب رو میشه دید دراز بکشم ولی...
جواب همه ی اینها ...نمیشه....
چون
چون
چون
و
چون
گاهی از اینجا بودن متنفر میشم....
ای مسافر ! ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببینمت .
بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .
آه ! که نمیدانی ... سفرت روح مرا به دو نیم می کند ...
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید ...
بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را .
مسافر من ! آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر باش . با من سخنی بگو . مگذاریکباره از پا در افتم ...
فراق صاعقه وار را بر نمی تابم...
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز... آرام تر بگذر ...
وداع طوفان می آفریند...
اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی ؟! باران هنگام طوفان را که می بینی ! آری باران اشک
بی طاقتم را که می نگری ...
من چه کنم ؟ تو پرواز می کنی و من پایم به زمین بسته است ...
ای پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمی دانی ... نمی دانی که بی تو به جای خون اشک در رگهایم جاریست ...
از خود تهی شده ام ... نمی دانم زمانی کهباز گردی مرا خواهی دید ؟؟؟