گُلی برای همیشـه

می نویسم یادگاری تا بماند روزگاری,گرنبودم روزگاری این بماند یادگاری

گُلی برای همیشـه

می نویسم یادگاری تا بماند روزگاری,گرنبودم روزگاری این بماند یادگاری

نورِ الا نور


نمره نیاوردم . خُب قسمت الهی بود دیگه!!!!!!صلاح خدا بوده خوب!

اینقده حال میده نمره آمار رو بیاری 18 بعدش اندیشه های اسلامی ردت کنه!
خوشحالم که دوباره آقا آخونده رو مبینم:| تازه عضمم رو جزم کردم حال گیری رو شروع کنم
از ماشینیشم شروع میکنم. اینجوری نیگاه هم نکینید خُب!!!
قرار وظیفه الهی رو که خدا رو دوشم گذاشته به اتمام برسونم:)
ولی مشکل اینجا نمیتونم جلو چشای خدام اینکار رو بکنم:(
شاید فک کرده با رد کردنم میتونه مخ منه بزنه، شایدم این یارو با ایرانسل هی مزاحمم میشه خود این کصافط باشه.
اصلن بیخیالش میشم کلاً:| چه معظلیه این درس و استادش واسه من:(
چیکار کنم:(( آقا جون من فقط تو یه مسئله خیلی ساده محکومش کردم:| دلیل نمیشه....

چه نورِ الا نوری شد .



پنجره

یادم نمیاد دقیقاً چند سال قبل بود که رُمان پنجره رو خوندم .ولی  یادمه دوران دبیرستانم بود.
دیشب بعد چند سال رغبت کردم و خوندمش با بی میلی برگه هاش رو ورق میزدم.
یه جاهایی رو با دقت میخوندم. دیگه اون شور حال ۱۷-۱۶ سالگی رو ندارم .
این رمان رو توی دو روز خوندم تو حیاط  High school یه نمه بارون میاومد .
یه گوشه توی حیاط بود که عاشقش بودم دنج و آروم.
یادمه آخرای کتاب رو با این جمله ی دبیر فیزیکمون  که گفت :دختر همه سر کلاسن ها!
تموم کردم.
آقای هوشیاران مرد جوون و تقریباً خوش سیمایی بود که همیشه بخاطر بیماری دختر کوچیکش دیر به دبیرستان میاومد و زود میرفت!
نمیدونم اون روزها چرا با خوندن این کتاب که یه رمانی عشقی بود .و داستانش عشق یه دبیر و دانش آموز بود.من تحت تاثیر نبودم. و برعکس از این بنده خدا متنفر بودم .
همه ی کارهام فقط واسه این بود لجش رو در بیارم حرصش بدم.
فقط برای اینکه  از من بدش بیادالان که فک میکنم میبینم چقدر بچه بودم.
حالا چون یه استادی عاشق شده و یه شاگردی هم دل باخته ،
قرار نیست که زندگی تو هم اینطور باشه!
خدا منو ببخشه خیلی اذیتش کردم.ولی خب آخر سال دیدم همین کارهایم باعث شده که او بیشتر از همه به من توجه کنه تا بقیه:|
خب حتماً فکر کرده من پیش فعالم.....اون روزها وقتی اون رمان رو میخوندم همه ی فکر حول و حوش استاد و شاگرد بود . ولی الان با مُرور اون قصه ، فکرم رو "فانی "دختر کوچیک استاد مشغول کرد که چطور سرنوشت شومی داشت و چه سرانجامی داشته:(
نمیدونم چرا اصلاً مینا «شاگرد» و کاوه «استاد» به چشمم نیاومد:| دلم برای دخترک کوچیکِ قصه سوخت .
هیییییییییییییییییییییی روزگار !!! عمر آدم مث خاب زودگذر میمونه:|
و هر روز که میگذره دیدگاه آدمها تغییر میکنه:)


بازار داغ فوتبال تو این روزا


گاهی اوقات به این طرفدارهای پر و پا قرص فوتبال که فکر میکنم...برایم یه سوال پیش میآید که"آیا برای عقب نماندن از قافله شرط بندی ، بدو بیراه گفتن، خودنمایی، و خیلی چیزهای دیگر ...

اینطور خودشان را به آب و آتش میزنن!!! یا نه!!!؟؟؟ واقعاً عاشق و دل باخته و شیفته و مجنون و تلف شده ی تیم و بازکنانشان هستن؟؟!!!!؟؟؟؟!؟؟!"

یکی را دیدم که خیلی الکی به تیم مورد علاقه اش گفتیم بالای چشش ابرو هست....

اولش که خیلی سَمی نگاهت میکند و یک باره.........

آنچنان پاراسمپاتیک رو با سمپاتیک و ستیز و گریز و آب روغن و کاربیرات 

قاطی کرد که ما به گ ...خوردن افتادیمطوری که تا عمر دارم هوس انتقاد کردن با هیچ تیمی به سرمان نزند.حالا چه میشود که اینطور میشود برایم بسی سوال است.مانده ام فلانی با خانه استیجاری چطور میتواند دویست میلیون تومان شرط بندی کند.

اگر پای شرطبندی میان است جِر دادن خودت چه معنی دارد.اگر هم عشق و عاشقی هست . خو "برادر خواهر" یکی دیگر بازی و عشق و حالش میبرد پولش به جیب دیگری میرود.تو رو سَ ننه.... والا!!!! بعدش ما اینجا خودمان را حلق آویز میکنیم ....

چند روزیست وقت برای همه چی کم میاورم. ولی ماندم چطور پای فوتبال میشینم.چطور گیمم رو تا یک مرحله جلو نبرم آروم نمیشوم...

حتماً مرض دارم


آمپول

رفته بودم درمانگاه آمپول بزنم،
یه دختره اومد آمپولمو بزنه،معلوم بود خیلی تازه کاره!!!!
همینجوری که سرنگو گرفته بود توی دستش،لرزون لرزون اومد سمت من و گفت:

"بسم الله الرحمن الرحیــــم"

منم که کپ کرده بودم از ترسم گفتم:

"اشهد ان لا اله الا الله"!

هیچی دیگه..... ... .
انقدر خندید که نتونست آمپولو بزنه و خدارو شکر یکی دیگه اومد زد !!!!

؟؟؟

بعضی ها با کت و شلوار

بعضی ها با فروختن خود

بعضی ها با شکم

بعضی ها با تسبیح

و بضی ها با فروختن زندگیشان روزگار خود را می گذرانند.

شما چگونه طی میکنید روزگار را؟

پ.ن.خدایا خیلی شانس آوردی که فروشی نیستی،خیلی.