گُلی برای همیشـه

می نویسم یادگاری تا بماند روزگاری,گرنبودم روزگاری این بماند یادگاری

گُلی برای همیشـه

می نویسم یادگاری تا بماند روزگاری,گرنبودم روزگاری این بماند یادگاری

Mitarsam


من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم


حسین پناهی

پ.ن:

داشتم یه نگاه به چرکنویس هام میکردم که دیدم خیلی حرفها داشتم که نتونستم اینجا انتشار بدم ..

حالا موندم که چرا ؟؟؟

اینجا که کسی منو نه میشناسه و نه دیده و نه میبینه ...در حد همین وبلاگ نویسی هستش !!

پس چرا دل انتشارشو نداشتم ؟؟؟؟؟


هی :(


یه کم سر درگمم ...شاید واسه همونه که تو این ساعت اینجام !!! فکر کن فردا من باید ...هالف پس سیکس بیدار باشم :| و الان اِ کوارتر تو تری  اینجا عین خُلا اینجوری مینویسم !!! خدایی اینم نوشتنه من مینویسم ...بعضی وقتها باهاتون هم دردی میکنم که میاید و این سخنان کلاً قاطی منو با حوصله میخونید ..البته فک کنم با حوصله چون من جای شما باشم با خوندن خط اول ...میگم خودشم نمیدونه چی نوشته به مولاااا


دوستم دیروز داستانی " واقعی "رو تعریف کرد که این خلاصه ای از ...

پسر گفت: اگر می خواهی با هم بمانیم باید همه جوره با من باشی دختر که به شدت پسر را دوست داشت گفت: باشه عزیزم هر چه تو بگویی. پسر، دختر را عریان کرد، دختر آرام... میلرزید ولی سخن نمی گفت می ترسید عشقش ناراحت شود... پسر مانند ابری سیاه بدن د...ختر را به آغوش کشید و بدون کوچکترین بوسه شروع کرد... دختر...

من ... :| ...متأسفم !!!

پ.ن : خدای من خوشحالم که اینقدر منو دوست داری و حمایتم میکنی ...میدونی که صادقانه دوستت دارم !!!

هســـتم...

بیا و تکیه گـاهم شو، از آغاز همـین قـصه... آخه چشـــم و چراغ مـن... چرا مـی تــرسی هـم غـصه ... ؟! مگــه هر قطــره ی بــارون واسه دریـای دنـیا نیست...؟! تـو که بـــاشی مـنم هســـتم... دیگه ایـن قـطره تـنهـا نیـسـت... 

خاطرهای جوونیم


یادش بخیرچقد اسکل بودم!
نیم ساعت دست به سینه مینشستم تا مبصر اسمم روجزءخوبها بنویسه!
بعدم معلم میومدبدون توجه به اسم ها تخته روپاک میکرد!
وچقداسکل تر بودم که زنگ بعدی هم دست به سینه مینشستم

یک وقتهائی


میدانی ؟
یک وقتهائی باید روی یک تکه کاغذ
بنویسی
تعطیل است.
و بچسبانی پشت شیشه افکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دستهایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی و بی خیال سوت بزنی
در دلت بخندی به تمام افکاری که پشت شیشه ذهنت صف کشیده اند

( زنده یاد حسین پناهی )