گُلی برای همیشـه

می نویسم یادگاری تا بماند روزگاری,گرنبودم روزگاری این بماند یادگاری

گُلی برای همیشـه

می نویسم یادگاری تا بماند روزگاری,گرنبودم روزگاری این بماند یادگاری

سِن

چرا خانمها واقعاً اینقدر رو سنشون حساسن؟؟؟
امروز نزدیک بود دوتا از دوستام سَرِ این مسئله گَل آویز شن
خب حالا گفت تو متولد ۶۳ ای چیه خو!!!واقعاً که دیوونه شده بود میخاست بره طرف رو تیکه تیکه کنه:|
شایدم حق داشته آخه متولد ۷۲دیگه خیلی ضایعس بگی ده سال پیر تر.
خب من یکی ریلکس بودم....این دور وایساده بودم و نیگاه میکردم...گاهی هم پا در میونی
بچه خوب به من میگویند
آخر سر اون دوستی که آتیش سن و سال رو به پا کرده بود رفت ... و بعله دیگه این دوست نوزده ساله ما موندو یه عالمه غُصه....
باز من که بچه خوبه بودم----»smile emoticon kolobokگفتم سیما جون چرا اینطوری میکنی اهمیت نده عزیزم تو که اینقدر خانومی تو که اینقدر.......
پیش خودم گفتم خُب این بلاخره که میشه ۳۰ سالش انوقت چی؟؟!!!؟؟
برعکس دادای ما من ناخاسته پیش دوست دخترش گفتم سنشو داخ کرد!!! که چرا سنمو گفتی من چند سال بیشتر گفتم!!!!!موندم چیکار کنم؟؟؟
حالا خوبه شماها بیاید و بگید چرا خودت زدی" ۸۸ سال "پروفایلتو؟؟؟؟
حال میکنید یکی نیست به شما خانوما بگه بیا آ از من یاد بگیر :دی اینکارم و یا خیلی دیگه از محافظه کاریام دلیل داره:)من و دوستم ، دوست صمیمیم که اون منو با نت یاهو و خیلی چیزای توی اینترنت اشنا کرد ! یه وب دو نفره داشتیم عین خاهر بودیم ولی الان........« بیخیال » منو فروخت به یه پسره که تو نت باهاش آشنا شده بود و البته دوست شدن!
وارد جزئیات نمیشم که آیا دوستیهای اینطوری درسته ؟یا غلط چون آدمی هستم که اعتقاد دارم
هر چیزی ممکنه و البته نتیجه خوب و یا بد بودنش هم همینطور ...
ولی سَرِ همون قضیه وبمون رو حذف کردیم:|الانم از حاشیه و اینطور برنامه ها دوری میکنم:|
+یه هفتس دارم کلنجار میرم آی دی یاهوم رو باز کنم اما نمیشه.....بالجبار برای کارهای نتی
آی دی جدیدی ساختم...!!!هنوزم تو کَفم چرا باز نشد
اینم اضافه کنم از نامه صندوق پستیم بابت اون توضیح خوشحال شدم ممنون188820_give_rose.gif



yesterday

دیروز دوستم بهاره به من میگه هوس دوست پسر کردم....خدا خودش شفا بده!http://www.freesmile.ir/smiles/214920_Cherna-facepalm.gif
خوب من از تو جیبم بیارم .ینی همیشه دخترای مث من که برادرای دم بخت بسیار دارن همیشه از این معظلات براشون پیش میاد:)) پس بگو چرا منو همیشه تحویل میگیرن:D
چند روز پیش که در به در دنبال پوشاک مناسب میگشم رفتم گاندی .دختره نیگاش میکردی کَفِت میبرید .!.!.!
از کنار من رد شد...بلند بلند برگشته به پسره میگه : من فقط با آرش بودم:|
منو میگی -----»
آخه نبودید ببینی طرف چی بود .
آدم ظاهر بینی نیستم ولی از راه رفتن و دو دو زدن چشماش با ادا و اطفاراش ببخشید ها من عذر میخام ها ولی دور از جون " سکرت " هم بودیم میفهمیدم بابا این دیگه ..بعععععععععله.....

والا!!!

اینجاس که میگن اعتماد به نفست تو حلقم....smile emoticon kolobok





نورِ الا نور


نمره نیاوردم . خُب قسمت الهی بود دیگه!!!!!!صلاح خدا بوده خوب!

اینقده حال میده نمره آمار رو بیاری 18 بعدش اندیشه های اسلامی ردت کنه!
خوشحالم که دوباره آقا آخونده رو مبینم:| تازه عضمم رو جزم کردم حال گیری رو شروع کنم
از ماشینیشم شروع میکنم. اینجوری نیگاه هم نکینید خُب!!!
قرار وظیفه الهی رو که خدا رو دوشم گذاشته به اتمام برسونم:)
ولی مشکل اینجا نمیتونم جلو چشای خدام اینکار رو بکنم:(
شاید فک کرده با رد کردنم میتونه مخ منه بزنه، شایدم این یارو با ایرانسل هی مزاحمم میشه خود این کصافط باشه.
اصلن بیخیالش میشم کلاً:| چه معظلیه این درس و استادش واسه من:(
چیکار کنم:(( آقا جون من فقط تو یه مسئله خیلی ساده محکومش کردم:| دلیل نمیشه....

چه نورِ الا نوری شد .



ماوس


با ماوس چه کارا که نمیشه کرد !!!
داشتم فکر میکردم اگه به این راحتی بود چیکارا که نمیکردم!!
یکی دو نفر رو  تا جایی که میخوردن ،میزدم.خیلی حال میداد!
آدمای کصافط رو باید تا جا دارن زَد تا آدم شن!! آدم هم نشدن خُب دیگه نَشن به جهنم....
حداقل دلِ خودت خُنک شده که یه کم نا آدما رو زدی !!!!


پنجره

یادم نمیاد دقیقاً چند سال قبل بود که رُمان پنجره رو خوندم .ولی  یادمه دوران دبیرستانم بود.
دیشب بعد چند سال رغبت کردم و خوندمش با بی میلی برگه هاش رو ورق میزدم.
یه جاهایی رو با دقت میخوندم. دیگه اون شور حال ۱۷-۱۶ سالگی رو ندارم .
این رمان رو توی دو روز خوندم تو حیاط  High school یه نمه بارون میاومد .
یه گوشه توی حیاط بود که عاشقش بودم دنج و آروم.
یادمه آخرای کتاب رو با این جمله ی دبیر فیزیکمون  که گفت :دختر همه سر کلاسن ها!
تموم کردم.
آقای هوشیاران مرد جوون و تقریباً خوش سیمایی بود که همیشه بخاطر بیماری دختر کوچیکش دیر به دبیرستان میاومد و زود میرفت!
نمیدونم اون روزها چرا با خوندن این کتاب که یه رمانی عشقی بود .و داستانش عشق یه دبیر و دانش آموز بود.من تحت تاثیر نبودم. و برعکس از این بنده خدا متنفر بودم .
همه ی کارهام فقط واسه این بود لجش رو در بیارم حرصش بدم.
فقط برای اینکه  از من بدش بیادالان که فک میکنم میبینم چقدر بچه بودم.
حالا چون یه استادی عاشق شده و یه شاگردی هم دل باخته ،
قرار نیست که زندگی تو هم اینطور باشه!
خدا منو ببخشه خیلی اذیتش کردم.ولی خب آخر سال دیدم همین کارهایم باعث شده که او بیشتر از همه به من توجه کنه تا بقیه:|
خب حتماً فکر کرده من پیش فعالم.....اون روزها وقتی اون رمان رو میخوندم همه ی فکر حول و حوش استاد و شاگرد بود . ولی الان با مُرور اون قصه ، فکرم رو "فانی "دختر کوچیک استاد مشغول کرد که چطور سرنوشت شومی داشت و چه سرانجامی داشته:(
نمیدونم چرا اصلاً مینا «شاگرد» و کاوه «استاد» به چشمم نیاومد:| دلم برای دخترک کوچیکِ قصه سوخت .
هیییییییییییییییییییییی روزگار !!! عمر آدم مث خاب زودگذر میمونه:|
و هر روز که میگذره دیدگاه آدمها تغییر میکنه:)